داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و دوم)
داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و دوم)… شازده عزیز ده روز گذشت و هم چنان در بی خبرى به سر می برم. هنوز نفهمیده ام فرخ به آقابزرگ چه گفته است.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و دوم)… شازده عزیز ده روز گذشت و هم چنان در بی خبرى به سر می برم. هنوز نفهمیده ام فرخ به آقابزرگ چه گفته است.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاه و یکم)… شازده عزیز دیروز نتوانستم از قضیه سر در بیاورم و امروز هم! از صبح پشت در باغ منتظر ژانت بودم ولى او هم نیامد.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت پنجاهم)… شازده عزیز دیشب جوهر خودنویس تمام شد و حالا من ادامه اتفاقات دیشب را می نویسم.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و نهم)… شازده عزیز امروز صبح در عمارت را زدند. آقابزرگ طبق معمول در اتاقش مطالعه میکرد. مادر داشت یکى از لحاف ها را آستر می کرد.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و هشتم)… شازده عزیز دیروز با مادر صحبت کردم. امروز من و مادر به دیدن زیور رفتیم.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و هفتم)… شازده عزیز برای فرخ چند سطر کوتاه نوشتم.. صبح ژانت هم به مدرسه نرفته بود. از در پشتى آمد و نامه را به او دادم.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و ششم)… شازده عزیز از دیروز تا به حال صد بار نامه فرخ را خوانده ام.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و پنجم)… شازده عزیز دو روز است به مدرسه نرفته ام، دلم در این عمارت گرفته است!
داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و چهارم)… شازده عزیز بعد از دعوای مفصل دیروز با آقا بزرگ، به اتاق خودم رفتم. اما خوشحال بودم که حرف دلم را به او گفته ام.
داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و سوم)… شازده عزیز نامه به دست فرخ رسید اما هنوز جوابى نداده است.