مجله اینترنتی تحلیلک

شنبه/ 1 اردیبهشت / 1403
Search
Close this search box.
پریچهر

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و پنجم)

داستان کوتاه پریچهر (قسمت چهل و پنجم)... شازده عزیز دو روز است به مدرسه نرفته ام، دلم در این عمارت گرفته است!

شب ها که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پریچهر دست به نوشتن می برد.

از عشق و از وقایعى که در غیاب شازده در عمارت رخ می دهد می نویسد. پریچهر امیدوار است که به زودى عموى حمایت کننده اش از سفر فرنگ برگردد. هیچکس از او خبرى ندارد و هیچکس جز پریچهر به بازگشتنش به ایران امیدوار نیست. او دلتنگ تنها عموى خود شده و نمى تواند دلتنگى اش را جز به کاغذهاى سفید که هر شب سیاه می شوند به کسى بگوید.

سال دقیق داستان مشخص نیست، اما داستان مربوط به دوره اى است که زندگى هیچ شباهتى به امروز نداشت. خانه ها بزرگ و سرسبز بودند و دلها کمتر می شکستند

 

شب چهل و پنجم

شازده عزیز

دو روز است به مدرسه نرفته ام، دلم در این عمارت گرفته است!

زیور هم هنوز خبر ندارد. در این ماه های آخر بارداری اش نمی تواند زیاد از خانه بیرون برود.

امروز نزدیک های غروب در پشتی عمارت را زدند، بی بی صدایم کرد و گفت با شما کار دارند. وقتی به حیاط پشتی رفتم ژانت را دیدم که زیر آلاچیق کوچک حیاط پشت خانه نشسته و منتظر است.

با خوشحالی به سمتش دویدم و او را در آغوش گرفتم، در طول این دو روز دلم لک زده بود براى دیدنش.

آقابزرگ آنشب مهمان داشت و به کلاه فرنگى رفته بود و اصلا حواسش به من نبود.

ژانت گفت: پقی حدس زدم چه اتفاقی افتاده که مدرسه نیامدی. خیلی نگران شدم برای همین از در پشتی آمدم. می دانستم آقا بزرگت سایه ام را با تیر می زند و طبق معمول خندید. حالا تعریف کن ببینم چه به روزت آمده؟

همه ماجرا را تعریف کردم، گفت: حالا تا کی مدرسه نمی آیی؟

_ نمیدانم ژانت، فکر نکنم به این زودی ها…

خدا کند زودتر شازده برگردد.. ای بابا این شازده هم که معلوم نیست سرش در پاریس به چی گرم است که نمی آید..

_ حالا پقی این حرف ها را ول کن، یک خبر خوب برایت دارم.

نگاه منتظر من به دستانی که داخل کیف رفت خیره شد، از داخل کیف پاکت نامه ای بیرون آورد و گفت: فرخ جواب عاشق شیفته اش را داد.

و نامه را روی پای من گذاشت با خنده ابرو هایش را بالا داد، دوباره از شدت خوشحالی محکم در آغوشش گرفتم که صدایش در آمد پقی گردنم شکست، ولم کن دختر، با خنده از او جدا شدم و صورتش را بوسیدم.

چقدر ژانت را دوست دارم، درست به اندازه زیور…

 

 

مجله اینترنتی تحلیلک

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x