معرفی کتاب «کیمیاگر»
درباره نویسنده
پائولو کوئلیو Paulo Coelho متولد ۲۴ اوت ۱۹۴۷است. کوئلیو نویسنده معاصر برزیلی است. رمانهای او بین مردم عامه در کشورهای مختلف دنیا پرطرفدار است. او از سال ۲۰۰۷ سفیر صلح سازمان ملل در موضوع فقر و گفتگوی بین فرهنگی است.
در سال ۱۹۸۲ کوئلیو اولین کتاب خود را بنام آرشیوهای جهنم منتشر کرد که با شکست مواجه شد.
درباره کتاب «کیمیاگر»
تپه های شنی با وزش باد جابجا می شوند، ولی…
صحرا همیشه صحرا باقی می ماند… این است… افسانه عشق.
رمان کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو یکی از رمان های پرفروش دهه پایانی قرن بیستم جهان است. کیمیاگر داستانی پرکشش و جذاب دارد و سبک داستانی آن مشابه سبک داستانهای شرقی است. اثر این نویسنده مشهور برزیلی در بیش از ۱۵۰ کشور دنیا انتشار یافت و به بیش از ۵۲ زبان ترجمه شده است. پیام اصلی داستان دعوت به آزاد شدن از تعلقات و وابستگیها و آغاز سفر است که در نهاد بشر وجود دارد.
این کتاب درباره زندگی چوپانی باسواد به نام سانتیاگو است. وی چندین مرتبه خواب گنجی مدفون در اهرام مصر را می بیند و آن را به عنوان «افسانه شخصی» برای خود در نظر گرفته و ندیده و نشنیده گوسفندان خود را میفروشد، ترک یار و دیار میکند و در پی رسیدن به افسانه شخصیاش متحمل رنجها و سختیهایی میشود و به طرف مصر میرود.
در این سفر با یک کیمیاگر آشنا می شود و کیمیاگر به نوعی به سانتیاگو درس زندگی می دهد…
این احتمال مطرح شده که رمان کیمیاگر پائولو کوئلیو تحت تأثیر یا با اقتباس از داستانی در دفتر ششم مثنوی معنوی نوشته شده باشد.
بخش هایی از کتاب «کیمیاگر»
اسمش سانتیاگو بود.
وقتی روز سرازیر شد و آسمان به تاریکی زد، با گله اش به کلیسای متروک و مخروبه ای رسید که سقف آن سال ها پیش فرو ریخته بود و درخت چنار بزرگ و پر شاخ و برگی از محل نمازخانه آن سربرآورده، رو به آسمان داشت.
تصمیم گرفت شب را آن جا بخوابد. گوسفندها را از درگاهیِ فروریخته، وارد محوطه کلیسا کرد. منطقه را می شناخت و می دانست گرگی در کار نیست ولی…یادش آمد، یک بار، یکی از میش هایش با استفاده از تاریکی فرار کرده بود و او تمام روز بعد را به جستجوی حیوان گمشده گذرانده بود. بهتر دید، درگاه را با تخته پاره بپوشاند تا مانع فرار آن ها در تاریکی شب شود.
بالا پوشش را روی زمین پهن کرد و دراز کشید. کتابی را که تازه از خواندنش فارغ شده بود، زیر سرگذاشت.
فکر کرد بهتر است کتاب های پر حجم تری بخواند تا هم دیرتر تمام شوند و هم بالش های راحت تری برای شب ها باشند.
وقتی بیدار شد، آسمان هنوز تاریک بود. نگاهش از پسِ خرابه ها در نیمه راه آسمان، در آن دورها، به ستاره ها می رسید، ستاره هایی که سوسو می زدند. به خود گفت: (کاش بیشتر می خوابیدم.)
چون…
خوابی دیده بود، خوابی ناتمام، همان خواب هفته پیش که یک بار دیگر در سایه روشن ذهنش دویده بود…
مجله اینترنتی تحلیلک