شنبه/ 3 آذر / 1403
Search
Close this search box.
حضور و مراقبت استاد صمدی آملی / کمال سادگی و بی نقشی

کمال سادگی و بی نقشی در بیانات استاد صمدی آملی

حضور و مراقبت استاد صمدی آملی - مجلس هفتم / کمال سادگی و بی نقشی: جناب مولوی که در مثنوی، خیلی سنگین و شریف حرف‌ها را پیاده نموده، در مثنوی ابلهان را معنی نموده و فرموده مراد از ابله نه آن شخص ساده‌ای است که هرچه دیگران بگویند گوش می کند. بلکه مراد از این ابلهان ساذج ها و ساده های خاصَّند. یعنی ایشان هرچه را که هر که بگوید نمی‌پذیرند. بلکه وقتی به نزد جناب خاتم‌الانبیا، محمد مصطفی صلی الله علیه و آله می‌رسند، جان خود را قربانی می‌کنند و می‌گویند هر چه تو بفرمایی من می گویم چشم.

این مطلب به مجلس هفتم از کتاب حضور و مراقبت استاد صمدی آملی اختصاص دارد. کتاب حضور و مراقبت استاد صمدی آملی مجموعه سخنرانی های ایشان در مشهد مقدس و در محضر امام رضا علیه السلام در سال ۱۳۷۸ است. عنوان این مجلس کمال سادگی و بی نقشی است.

حضور و مراقبت استاد صمدی آملی

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین و صلّی اللهُ علی سَیِّدنا و نَبیّنا أبی القاسم محمد صلی الله علیه و آله و علی آله الطَّیّبینَ الطّاهِرین

کمال سادگی و بی نقشی

در بحث شریف حضور که به تناسب تشرف به مشهد مقدس و توفیق ادراک محضر حضرت امام ثامن الحجج، علی بن موسی الرضا علیه السلام پیش آمد، به عرض محضر رساندیم که نه می‌شود این راه را نرفت و نه می‌شود توقف کرد. باید این راه را برویم که انسان هرگز حق توقف ندارد یعنی انسان با وصف عنوان انسانی نمی‌تواند بایستد، مگر اینکه خودش را انسان ننامد و این وصف و عنوان را از خود سلب کند.

فرمایش آیه “یا أیها الانسان إنّکَ کادِحٌ إلی رَبّکَ کدحاً فمُلاقیه” این است که انسان نمی‌تواند بایستد. او کادح است و تلاش می کند و دلش می‌خواهد به ربّش برسد.

کادِح بر وزن فاعل و صیغه فاعلی، به صورت جمله اسمیه آورده شده است؛ مثلاً نفرمود “یا أیها الانسان…تَکادح…” جمله اسمیه نشانه ثبات و دوام است؛ به این معنی که ذاتی انسان بر بی قراری است و امکان ندارد که انسان آرام بگیرد. مقصد او هم معلوم است. او می‌خواهد به ربّش برسد و با وجود سختی و مشکلات، در این راه تلاش می‌کند.

کَدح تلاشی توأم با سختی و مشکلات است.

حتی جمله بعدی یعنی جمله “فَمُلاقیه” هم به صورت اسمیه آورده شده است. “ف” فاء نتیجه است. نفرموده مثلاً “فتلحقه”؛ یعنی اگر شما در مسیر باشید، به او ملحق خواهید شد و به صورت فعل بیان نکرد. ملاقی به معنای تلاقی کننده و تلاقی شونده است. این نتیجه آن کَدح است.

کمال سادگی و بی نقشی

به عرض رساندیم که در بحث شریف حضور، حاضر و حضور و محضَر در نهایت یک حقیقت می‌شوند و جدا از یکدیگر نیستند، لکن اوایل راه وحدت عددی رهزنی می‌کند تا آنکه سلطان و دولت توحید فطری بر جان انسان بنشیند و انسان بیارمد و آرام گیرد.

حتی همین شخص کمونیستی که خدا را انکار می کند، اگر روزی در دریا غرق شود و به زیر آب برود و بالا بیاید، دیگر نمی گوید ای ماده به دادم برس. آنچه که در آن لحظه از نهادش برمی‌خیزد خداست. اینجاست که قیامتش قیام می‌کند و با آن که تا به حال در غفلت بوده آن حقیقت از متن جانش جوشش می‌کند.

حضرت آقا در صفحه ۲۸۴ دیوان، در ادامه بحث چهارم “دفتر دل” می فرمایند:

چو جان انبیا بی نقش و ساده است
خدا در وی حقایق را نهاده است

جان انبیا رنگ ندارد و کثرات آن ها را آلوده نکرده است. آن ها ساده‌اند. جناب مولوی در مثنوی خیلی سنگین حرف زدند. در حدیث هم داریم که فرمودند “اکثر اهل الجنه البُله”؛ اهل بهشت بُلَها هستند که ما در فارسی از بُلَها تعبیر به ابلهان می کنیم.

اما چرا اکثر اهل بهشت ابلهان هستند؟ مگر نه این است که بهشت مظهر و تجلی اسماء الله است؟ چرا باید انسان های ابله آن جا باشند؟ مگر نه اینکه در روایات ما آمده، بهشت تجلیات معصومین، به خصوص تجلیات جناب سیدالشهداء است؟ اینجا خیلی باید حرف پیاده شود.

جناب مولوی که در مثنوی، خیلی سنگین و شریف حرف‌ها را پیاده نموده، در مثنوی ابلهان را معنی نموده و فرموده مراد از ابله نه آن شخص ساده‌ای است که هرچه دیگران بگویند گوش می کند. بلکه مراد از این ابلهان ساذج ها و ساده های خاصَّند.

یعنی ایشان هرچه را که هر که بگوید نمی‌پذیرند. بلکه وقتی به نزد جناب خاتم‌الانبیا، محمد مصطفی صلی الله علیه و آله می‌رسند، جان خود را قربانی می‌کنند و می‌گویند هر چه تو بفرمایی من می گویم چشم.

این افراد وقتی به نزد استاد راه می رسند عرض می‌کنند ما هیچ نخوانده‌ایم و هیچ نمی‌دانیم، تو بفرما که ما چه کاره ایم. چنین ساده لوح هایی اهل بهشت‌اند.

الف و لام در “الجنه” هم “ال” استغراق، است و شامل تمامی انحاء جنات می شود زیرا جنت هم مراتب دارد. بالاترین مرتبه جنت، جنّت ذات است.

آن‌ها در این مراتب می‌فرمایند ما هیچ نمی‌دانیم و هیچ نمی‌فهمیم؛ چرا که جانشان بی‌نقش است و خودشان را به حقیقت نظام هستی تحویل داده‌اند. متأسفانه ما بی‌نقش نیستیم و رنگ ها داریم و همین نقش و رنگ هاست که به حضور و مراقبتمان بسیار ضربه می‌زند.

انسان باید بی رنگ شود و تنها یک رنگ بگیرد که آن صبغهالله یعنی رنگ الهی است.

کمال سادگی و بی نقشی

جناب مولوی می‌فرماید این ابلهان، وقتی به محضر جناب خاتم‌الانبیا و معصومین می رسند، عرض می‌کنند: ما هیچ نخوانده‌ایم و هیچ نمی‌دانیم، هرچه شما می‌فرمایید همان را می‌پذیریم. این که ما چند تا کتاب می‌خوانیم و فکر می‌کنیم بالا آمده‌ایم، نشان می‌دهد که ما رنگ گرفته‌ایم. این‌ها بی رنگی نیست. باید آن قدر خودمان را تحویل بدهیم که اگر فرضاً سالیانی در پیش بزرگواری چون حضرت آقا تشرف داشتیم و آنگاه ایشان به ما طلبه‌ها بفرمایند از فردا صبح می‌خواهیم جامع‌ المقدمات و صرف ساده را شروع کنیم، دیگر نگوییم ما خودمان استاد اسفار و فصوص و اشارات و منظومه‌ایم و چندین دوره درس گفته‌ایم.

اگر این طور بگوییم، معلوم می‌شود که نقش داریم و هنوز “ساده” نشده‌ایم و خودمان را تحویل نداده‌ایم. ما چکار داریم که برای رشد و تربیت ما چه چیزی را در نظر می‌گیرند. اگر انسان خود را به استاد راهش بسپارد ناگهان می‌بیند از همین صرف و جامع ‌المقدمات خودشناسی و خودسازی برخاسته است.

به ‌عنوان مثال ایشان وقتی دوباره صرف را شروع می کنند، همان اوایل جامع‌ المقدمات که می‌فرمایند: بدان که مصدر، اصل کلام است و از وی نُه وجه بازمی‌گردد چنین تفسیر می‌فرمایند که وجود، به مثل مصدر است و اصل کلمات نظام هستی است و همه کلمات به وجود بازمی‌گردند و از وجود می‌آیند. بعد می‌فرمایند از همین مصدر و ماده اولیه و خمیر مایه و سرشت ذاتی است که این‌ همه کلمات و صیغ و عبارات و جمله‌ها و سطرها و کتاب‌های گوناگون تکوّن یافته است و همان یک حقیقت است که در تجلی است.

همان “ض،ر،ب” است که ضرب، ضربا، ضربوا، ضربتَ، ضربتُم، یضرب، ضاربان، مضروبون، لایضرب، هل یضرب، لم یضرب و… شده است. همچنان که تمامی اشیاء نظام هستی نمود و جلوه‌ای از آن یک حقیقت وجودند که چنین شکوفا و پیدا شده‌اند.

کمال سادگی و بی نقشی

اینجاست که با خود می‌گوییم عجبا! ما فکر می‌کردیم این درس‌ها را خواندیم و تدریس کردیم و ادبیات را به اتمام رسانده‌ایم، اما تازه فهمیدیم که از حقیقت اصلی غافل بودیم و نمی‌دانستیم که هُوَیِ مطلق به منزله مصدر در صیغه فعلیه است، یعنی همچنان که این همه صیغه ها از یک مبدا و مصدر سرچشمه می‌گیرند به صورت ۱۱۴ صیغه در می‌آیند هم چنین حقیقت وجود نیز مبدا و مصدر و سرچشمه ۱۱۴ اسم از اسمای الهی در قرآن کریم است. زیرا یکی از اسرار ۱۱۴ تا بودن صیغه‌های اسماءالله این است که “بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم” ۱۱۴ بار در قرآن آمده ‌است و روح بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم وجود است و وجود هم عین واحد است پس وجود و واحد و بسم‌الله، یک حقیقت اند.

آن وقت ببینید آدم از خواندن یک صرف و جامع‌ المقدمات سر از کجاها در می‌آورد و تازه می‌فهمد و معلوم می‌شود که تابه حال چیزی نخوانده، هیچ نفهمیده و دوباره باید برگردد و از نو شروع کند و تحصیل نماید و از آن به بعد آن ‌قدر اسرار “هو الاول و الاخر و…” برایش باز می‌شود که می‌بیند آنچه را که در پایان دیده، همانی است که ابتدا بود و او خیال می‌کرد همه چیز برایش حل شده است.

کمال سادگی و بی نقشی

فاصله یافته های ما با حقایق خارجی

به عرض محضر رساندم که اگر تمام کتاب ‌های حضرت آقا را به اتمام برسانید باز هم به همین دو سطر اول درس اول معرفت نفس می رسید که فرمود:

وجود است که مشهود ما است؛ ما موجودیم و جز ما هم موجودند؛ ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی‌یابیم و جز وجود را نمی‌بینیم

و می‌بینید حرف، همین دو جمله بود “هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن”. این دو جمله، متن، لفّ و جمع و قضا و اصل است و هر آنچه که بعدها خوانده شد، همه شرح و نشر و قدر و اندازه و فرع بودند.

به روایت معراجی که جناب آقای طباطبایی در ذیل سوره اسراء آورده‌اند نگاه بفرمایید. هم چنان که گفتم تشرف رسول‌الله به محضر حضرت حق، به معنای تشرف به محضر حق جدا نیست و این‌طور نیست که پیغمبری جدا هفت آسمان را طی کرده باشد و به نزد خدایی که در آسمان هفتم بر یک کرسی تکیه زده برسد. این فرمایشات نشان می‌دهد که حقایق قرآنی را با چیزهایی که در روزمره گی با یکدیگر حشر و انس داریم معنی کرده‌ایم.

کمال سادگی و بی نقشی

در روایات است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در شب معراج برای خلق پنجاه رکعت از حضرت حق نماز درخواست کردند و حضرت حق متعال این تقاضا را برآورده کردند، اما در آسمان چهارم، پیغمبر اکرم حضرت موسی علیه السلام را دیدار کرده و قضیه گرفتن پنجاه رکعت نماز را برای حضرت موسی علیه‌السلام نقل نمودند. حضرت موسی علیه السلام هم عرض کردند: امت شما ضعیف اند، برگردید پیش خدا و بگویید که مقداری از این نمازها را کم کنند. حضرت برگشت در پیشگاه حق و درخواست نمود و ۱۰ رکعت از پنجاه رکعت را کم نمودند، بار دیگر با حضرت موسی علیه السلام دیدار کردند بار دیگر حضرت موسی علیه السلام عرض کردند هنوز زیاد است و امت تو طاقت این مقدار نماز را ندارند و این ‌قدر رفتند و آمدند تا این‌که تعداد نمازها به ۱۷ رکعت در طول شبانه ‌روز رسید، بعد از آن، وقتی بار دیگر موسی عرضه داشتند هنوز هم زیاد است پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: من دیگر خجالت می‌کشم بروم و از این مقدار هم درخواست کمتر کنم.

این حدیث، از احادیث بسیار شریف انفسی است و خیلی حرف دارد. موسای کلیم علیه‌السلام و جناب خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله، هر دو بی‌نقش و ساده‌اند و این مقدار چانه زدن را هم ما باعث شده‌ایم. آن‌ها عاطفه و ملاطفت دارند.

به سرنوشت حضرت موسی علیه‌السلام نگاه بفرمایید. می‌بینید که امت ایشان هم چانه می زدند. وقتی حضرت فرمود گاوی را ذبح کنید گفتند گاو باید چگونه گاوی باشد؟ حضرت فرمود گاوی نه پیر و از کار افتاده و نه جوان کار نکرده، دوباره پرسیدند چه رنگی باشد؟ موسی جواب داد زرد زرین باشد. دوباره قوم موسی چانه زدند و پرسیدند خصوصیات را بهتر از این برای ما بیان کن…

چانه زدن هر امتی بیش از هر کسی بر پیغمبر همان امت تجلی دارد. معلوم می‌شود این‌که حضرت موسی در آن روایت معراجیه به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله چانه می‌زد، به لحاظ خودش نبود، بلکه به خاطر این مردم بیچاره بود و آن حضرت می‌دانست که امت رسول‌الله هم فردا همین چانه ها را با آن حضرت خواهند زد. و در این‌جا حرف‌های زیادی مطرح می‌شود که فعلاً از آن‌ها می‌گذریم. غرض این‌که فرمود:

چو جان انبیا بی‌نقش و ساده است
خدا در وی حقایق را نهاده است

تو که می‌خواهی حقایق را بگیری باید ساده باشی؛ لذا خاتم الانبیاء، یکپارچه گوش بودند. بخصوص در مشاجرات و دعواها یکی می‌گفت آقا این طور شده، حضرت گوش می‌داد. دیگری می‌گفت این طور شده، بازهم حضرتش گوش می‌دادند. طوری که مردم به یکدیگر می‌گفتند، مثل این‌که ایشان اصلاً پیغمبر نیست و فقط گوش است و خداوند به جناب رسول الله در قرآن فرمود “قُل اُذُن خَیرٌ لَکُم” به نفع مردم بود که ایشان یکپارچه گوش باشند.

کمال سادگی و بی نقشی

صراط تاریک و باریک حضور

بباید بود دائم در حضورش
که تا بینی تجلّی‌ های نورش

به یک معنی تو را فکر حضوری
نیارد قرب باشد عین دوری

حضور و مراقبت استاد صمدی آملی / کمال سادگی و بی نقشی
کمال سادگی و بی نقشی

این که انسان فکر کند تا حضور پیدا کند، عین دوری است. مگر شما هیچ‌گاه به چشم خود گفتید هر وقت باز شدی باید ببینی. یا که خود چشم به محض این ‌که باز شود می‌بیند؟ حضور چیزی است که ادراک آن نباید با هیچ واسطه‌ای باشد. البته حرف از این‌ها هم بالاتر است.

مقام تو فراتر از حضور است
اگرچه محضر الله نور است

در آن مقام حضور برداشته می شود، حاضر هم برداشته می‌شود و فقط “او” می‌ماند.

حضوری تا طلب داری ز دوریست
حضوری را کجا حرف حضوری است؟

این ‌که انسان حضور را طلب کند و این ‌طور به دنبال حضور باشد، نشانه این است که دور شده است. درحالی ‌که آن که حضور دارد، حرفی از حضور نمی‌زند و فکر حضور هم برداشته می شود. همین که بخواهی بگویی من می‌خواهم حضور داشته باشم، رهزنت می‌شود.

حضوری محو در عزّ جلال است
حضوری مات در حسن جمال است

فراتر از حضور این است که جلال عالم، انسان را بگیرد و او دیگر هیچ اختیاری از خود نداشته باشد؛ به طوری که هرچه می‌بیند، هر چه می‌شنود، هر چه می گوید، هرچه معاشرت می کند، همه جلال و جمال عظموت و جبروت باشد.

حضوری را فؤاد مستهام است
حضوری را مقام لامقام است

فؤاد مستهام، دل تیر خورده است؛ یعنی آن ‌چنان حق به دل تیر زده که دیگر دلی باقی نمانده ‌است و دلبر آن‌چنان دل را برده که اصلاً دلی باقی نگذاشته است. و نیز مقام آن که اهل حضور است لامقام است، یعنی اگر بخواهد در حضور مقامی طلب کند، آن، عین دوری است و مقام آن که اهل حضور است این است که اصلاً هیچ مقامی ندارد.

کمال سادگی و بی نقشی

حضور و مراقبت استاد صمدی آملی / کمال سادگی و بی نقشی
کمال سادگی و بی نقشی

ما می‌گوییم حضرت علی علیه السلام و ائمه اطهار، اگر معصوم بودند و گناه نمی‌کردند، چرا این‌قدر آه و ناله داشتند و در شب گریه می‌کردند؟! در حالی‌ که نمی‌دانیم اگر آن‌ها می‌خواستند حتی به مقام عصمت و مقام معنوی خود توجه کنند، همین توجه برای آن‌ها دوری و گناه محسوب می‌شد.

گناه که فقط غیبت و دروغ و تهمت و دزدی و امثال ذلک نیست. متأسفانه ما فقط به این اندازه متوقف شده‌ایم و به این حرف‌ها عادت کرده‌ایم. و در همین حد باقی مانده‌ایم. حقیقت آن است که برای امام معصوم توجه به مقام عصمت و حضور و مراقبتی که دارد خود، گناه و دوری محسوب می‌شو%